جلالالدین محمد بلخی که در ایران به مولوی نامور است و در جهان غرب او را با نام رومی می شناسند(۶ ربیعالاول ۶۰۴، بلخ یا وخش - ۵ جمادیالثانی ۶۷۲ هجری قمری، قونیه) از مشهورترین شاعران ایرانیتبار پارسیگوی است. نام کامل وی «محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» بوده و در دوران حیات به القاب «جلالالدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده میشدهاست. در قرنهای بعد (ظاهراً از قرن ۹) القاب «مولوی»، «مولانا»، «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای وی به کار رفتهاست و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانستهاند. زبان مادری وی پارسی بوده است.
شاه ما زین سپس تو خواهی بود از تو خواهیم جمله مایه و سود
سید برهانالدین محقق ترمذی، مرید پاکدل پدر مولانا بود و نخستین کسی بود که مولانا را به وادی طریقت راهنمایی کرد. وی سفر کرد تا با مرشد خود، سلطانالعلما در قونیه دیدار کند؛ اما وقتی که به قونیه رسید، متوجه شد که او جان باختهاست. پس نزد مولانا رفت و بدو گفت: در باطن من علومی است که از پدرت به من رسیده. این معانی را از من بیاموز تا خلف صدق پدر شوی. مولانا نیز به دستور او به ریاضت پرداخت و نه سال با او همنشین بود تا اینکه برهانالدین جان باخت.
بود در خدمتش به هم نه سال تا که شد مثل او به قال و به حال
مؤمنه خاتون
مؤمنه خاتون همسر بهاءالدین ولد و مادر جلال الدین محمد مولاناست. گور او در قرامان / لارنده کشف شده ، بنابر این باید بین سالهای ۶۲۶-۶۱۹/۱۲۲۹-۱۲۲۲ از دنیا رفته باشد.[۲۴]
در سالهای بعد از ۶۱۷ هجری یعنی اواسط دهه ۱۲۲۰ میلادی بهاءالدین ولد و خانوادهاش که جلال الدین محمد بلخی ( مولوی ) نیز در آن بود به آناتولی مرکزی ، روم رسیدند. لقب رومی جلال الدین از اینجاست. آنان مدتی در لارنده / کرمن کنونی توقف کردند. مردم آن سامان هنوز هم به دیدن مسجد کوچکی که به افتخار او – مؤمنه خاتون – ساخته شده میروند.
کرمن ، پایتخت سلجوقیان روم ، در حدود یکصد کیلومتری جنوب خاوری قونیه واقع است ، علاالدین کیقباد که عالمان و عارفان سراسر دنیا را گرد خود جمع کرده بود، بهاءالدین ولد پدر مولوی را به این شهر فرخواند. [۲۶] قونیه شهری بود که بهاءالدین ولد و خانواده اش پس از چهار سال اقامت در لارنده در سال ۶۲۶ یا ۶۲۷ هجری = ۱۲۲۸ میلادی در آنجا سکنی گزیدند.
شرع اسلام ازدواج با چهار زن را به طور همزمان مجاز میداند. نمیدانیم بهاءالدین چند زن را همزمان در عقد خود داشتهاست، اما از زنهای متعدد نام میبرد که والاترینشان مؤمنه خاتون، مادر مولانا جلال الدین است؛ در مسافرت به سوی غرب همراهش بوده و قبل از رسیدن به قونیه مردهاست. معارف از زنی به نام بی بی علوی سخن میگوید که زرین کوب آن را نام خودمانی مؤمنه خاتون میداند، اما «مایر» آن را نام همسری دیگر میخواند.[۲۸] مولویه او را مادر سلطان مینامند.
به گفتهٔ بعضی دیگر ، سلطان العلماء بهاءالدین ولد : فقیه،واعظ و عارف ، دستکم سه همسر اختیار کرد؛ از جمله مؤمنه خاتون . در باره فرزندانش از وجود فاطمه خاتون و علاء الدین محمد و جلال الدین محمد آگاهی داریم.( از تعلیقات رساله سپهسالار)
به گفتهٔ بعضی دیگر ، بهاءالدین ولد دو همسر به طور هم زمان داشتهاست . بهاءالدین نیز در یادداشتهای خود مانند پسرش ، بندرت ذکری از مؤمنه خاتون میکند و به جایش از آن دو تای دیگر نام میبرد. در کنار دختر قاضی شرف به خود میگوید که « الله » خوشی او را در راحات و عقوبات بدین وسیله بدو فرستاده است و این هرد و سری در آن سوی دارد . در کنار بی بی علوی به دل او میآید که انسان اینجا نیز مقهور اراده «الله » است و در برابر «الله» نباید امر صواب را از نظر دور دارد. در مورد سوم که از او هم در روابط خاص زناشویی ذکری به میان میآید و ترکان نام دارد که به معنای بانو است و نیز ممکن است اسم خاص برای زنان باشد چیزی روشن نیست .
ظاهرا مولانا و برادرش علاءالدین – که بعدها مولوی یکی از پسرانش را به نام او نامگذاری کرد – از دختر قاضی مشرف بودهاند و بهاءولد زن و یا زنان دیگری داشته و احتمالا از آنها نیز صاحب فرزندانی بودهاست. بهاءولد در معارف خود از دو زن یاد کردهاست.
بهاءالدین در جایی دیگر بدون شرمساری از میل جنسی خود نسبت به دختر قاضی شرف الدین سخن میکند ، که تصور میکنیم زن دیگر او باشد. همچنین بی پرده از میل خود به جماع با ترکان نامی سخن میگوید که شاید نام همسر چهارمین ،یا شاید لقب و نام خودمانی یکی از همسرانی باشد که در بالا نام بردیم. نظر بهاءالدین نگرش اسلام را نسبت به مسائل جنسی نشان میدهد ؛ بهاءالدین حکایت میکند که یک روز صبح چشم به تنور خشت پزان دوخته از سر معنا در صفات آتش به تفکر میپرداخت؛ در این میان سگ بانگ کرد و او را مشوش ساخت. آنگاه بی بی علوی برخاست و صبحدم پیش او رفت ،و در این وقت شهوتی به قوت در او پدید آمد. کوشید تا با جنبش نفس بستیزد ، اما به دلش آمد که این میل از الهام «الله» است ؛ پس جنبانیدن او شر نباشد.
بعضی مدعی شدهاند که خانواده پدری بهاءالدین از احفاد ابوبکر، خلیفه اول اسلام هستند ، این ادعا چه حقیقت داشته باشد و چه نداشته باشد ، در باره پیشینه قومی این خانواده هیچ اطلاع مسلمی در دست نیست. نیز گفته شده که همسر بهاءالدین از خاندان خوارزمشاهیان بودهاست که در ولایات خاوری حدود سال ۳-۴۷۲ هجری حکومت خود را پایه گذاری کردند، ولی این داستان را هم میتوان جعلی دانست و رد کرد. خوارزمشاه در سال ۳-۶۰۲ هجری قمری بلخ موطن جلال الدین را که در تصرف غوریان بود تسخیر کرد.
اسلاف مولانا - چنانکه فرزند او سلطان ولد نیز بدین معنا اشارت دارد از تباری عظیم و بزرگ بودند. البته شاید روایتی که در انتساب سلطان العلما به خلیفه اول یعنی ابوبکر بن ابی قحافه به افواه افتاده و رواج یافته، از آن باشد که نام جد مادری وی« ابوبکر »بودهاست ،و بعدها نام شمس الائمه ابوبکر محمد، با نام ابوبکر – نخستین خلیفه راشدین در آمیخته باشد. خاندان بهاءولد هم نسبت صدیقی و بوبکری داشت و هم نسبت علوی ادعا میکرد.
شمس تبریزی
مولانا در ۳۷ سالگی عارف و دانشمند دوران خود بود و مریدان و مردم از وجودش بهرهمند بودند تا اینکه شمسالدین محمد بن ملک داد تبریزی روز شنبه ۲۶ جمادیالاخر ۶۴۲ نزد مولانا رفت و مولانا شیفته او شد. در این ملاقات کوتاه وی دوره پرشوری را آغاز کرد. در این ۳۰ سال مولانا آثاری برجای گذاشت که از عالیترین نتایج اندیشه بشری است. و مولانا حال خود را چنین وصف میکند:
زاهد بودم ترانه گویم کردی سر حلقهٔ بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین با وقاری بودم بازیچهٔ کودکان کویم کردی
پیوستن شمس تبریزی به مولانا
روزی مولوی از راه بازار به خانه بازمیگشت که عابری ناشناس گستاخانه از او پرسید: «صراف عالم معنی، محمد برتر بود یا بایزید بسطامی؟» مولانا با لحنی آکنده از خشم جواب داد: «محمد(ص) سر حلقه انبیاست، بایزید بسطام را با او چه نسبت؟» درویش تاجرنما بانگ برداشت: «پس چرا آن یک سبحانک ما عرفناک گفت و این یک سبحانی ما اعظم شأنی به زبان راند؟» پس از این گفتار، بیگانگی آنان به آشنایی تبدیل شد. نگاه شمس تبریزی به مولانا گفته بود از راه دور به جستجویت آمدهام اما با این بار گران علم و پندارت چگونه به ملاقات الله میتوانی رسید؟
و نگاه مولانا به او پاسخ داده بود: «مرا ترک مکن درویش و اینبار مزاحم را از شانههایم بردار.»
شمس تبریزی در حدود سال ۶۴۲ هجری قمری به مولانا پیوست و چنان او را شیفته کرد، که درس و وعظ را کنار گذاشت و به شعر و ترانه و دف و سماع پرداخت و از آن زمان طبعش در شعر و شاعری شکوفا شد و به سرودن اشعار پر شور عرفانی پرداخت. کسی نمیداند شمس تبریزی به مولانا چه گفت و آموخت که دگرگونش کرد؛ اما واضح است که شمس تبریزی عالم و جهاندیده بود و برخی به خطا گمان کردهاند که او از حیث دانش و فن بیبهره بودهاست که نوشتههای او بهترین گواه بر دانش گستردهاش در ادبیات، لغت، تفسیر قرآن و عرفان است.
غیبت موقت شمس تبریزی
مریدان که میدیدند که مولانا مرید ژندهپوشی گمنام شده و توجهی به آنان نمیکند، به فتنهجویی روی آوردند و به شمس تبریزی ناسزا میگفتند و تحقیرش میکردند. شمس تبریزی از گفتار و رفتار مریدان رنجید و در روز پنجشنبه ۲۱ شوال ۶۴۳، هنگامیکه مولانا ۳۹ سال داشت، از قونیه به دمشق کوچید. مولانا از غایب بودن شمس تبریزی ناآرام شد. مریدان که دیدند رفتن شمس تبریزی نیز مولانا را متوجه آنان نساخت با پشیمانی از مولانا پوزشها خواستند.
پیش شیخ آمدند لابهکنان که ببخشا مکن دگر هجران
توبهٔ ما بکن ز لطف قبول گرچه کردیم جرمها ز فضول
مولانا فرزند خود سلطان ولد را همراه جمعی به دمشق فرستاد تا شمس تبریزی را به قونیه باز گردانند. شمس تبریزی بازگشت و سلطان ولد به شکرانهٔ این موهبت یک ماه پیاده در رکاب شمس تبریزی راه پیمود تا آنکه به قونیه رسیدند و مولانا از گرداب غم و اندوه رها شد.
غیبت دائم شمس تبریزی
پس از مدتی دوباره حسادت مریدان برانگیخته شد و آزار شمس تبریزی را از سر گرفتند. شمس تبریزی از کردارهایشان رنجید تاجاییکه که به سلطان ولد شکایت کرد:
خواهم این بار آنچنان رفتن که نداند کسی کجایم من
همه گردند در طلب عاجز ندهد کس نشان ز من هرگز
چون بمانم دراز، گویند این که ورا دشمنی بکشت یقین
شمس تبریزی سرانجام بیخبر از قونیه رفت و ناپدید شد. تاریخ سفر او و چگونگی آن به درستی دانسته نیست.
شیدایی مولانا
مولانا در دوری شمس تبریزی ناآرام شد و روز و شب به سماع پرداخت و حال آشفتهاش در شهر بر سر زبانها افتاد.
روز و شب در سماع رقصان شد بر زمین همچو چرخ گردان شد
مولانا به شام و دمشق رفت اما شمس را نیافت و به قونیه بازگشت. او هر چند شمس تبریزی را نیافت؛ ولی حقیقت شمس تبریزی را در خود یافت و دریافت که آنچه به دنبالش است در خودش حاضر و متحقق است. مولانا به قونیه بازگشت و رقص و سماع را از سر گرفت و جوان و خاص و عام مانند ذرهای در آفتاب پر انوار او میگشتند و چرخ میزدند. مولانا سماع را وسیلهای برای تمرین رهایی و گریز میدید. چیزی که به روح کمک میکرد تا دررهایی از آنچه او را مقید در عالم حس و ماده میدارد پله پله تا بام عالم قدس عروج نماید. چندین سال گذشت و باز حال و هوای شمس تبریزی در سرش افتاد و به دمشق رفت؛ اما باز هم شمس تبریزی را نیافت و به قونیه بازگشت.
مولانا و صلاحالدین زرکوب
مولانا همچون عارفان و صوفیان بر این باور بود که جهان هرگز از مظهر حق خالی نمیگردد و حق در همهٔ مظاهر پیدا و ظاهر است و اینک باید دید که آن آفتاب جهانتاب از کدامین کرانه سر برون میآورد و از وجود چه کسی نمایان میشود.
روزی مولانا از کنار زرکوبان میگذشت. از آواز ضرب او به چرخ در آمد و شیخ صلاحالدین زرکوب به الهام از دکان بیرون آمد و سر در قدم مولانا نهاد و از وقت نماز پیشین تا نماز دیگر با مولانا در سماع بود. بدین ترتیب مولانا شیفته صلاحالدین شد و شیخ صلاحالدین زرکوب جای خالی شمس تبریزی را تا حدودی پر کرد. صلاحالدین مردی عامی و درسنخوانده از مردم قونیه بود و پیشهٔ زرکوبی داشت. مولانا زرکوب را جانشین خود کرد و حتی سلطان ولد با همه دانشش از او اطاعت میکرد. هر چند سلطان ولد تسلیم سفارش پدرش بود ولی مقام خود را به ویژه در علوم و معارف برتر از زرکوب میدانست؛ اما سرانجام دریافت که دانش و معارف ظاهری چارهساز مشکلات روحی و معنوی نیست. او با این باور مرید زرکوب شد. صلاحالدین زرکوب نیز همانند شمس مورد حسادت مریدان بود اما به هر حال مولانا تا ۱۰ سال با او انس داشت تا اینکه زرکوب بیمار شد و جان باخت و در قونیه دفن شد.
مولانا و حسامالدین چلبی
حسامالدین چلبی معروف به اخی ترک از عارفان بزرگ و مرید مولانا بود. مولانا با او نیز ۱۰ سال همنشین بود. مولانا به سفارش حسام الدین مثنوی معنوی را به رشته ی نگارش در آورد و گه گاه در مثنوی نام حسام الدین به چشم می خورد به همین سبب در ابتدای امر نام حسامی نامه را برای مثنوی معنوی بر می گزیند.
درگذشت مولانا
مولانا، پس از مدتها بیماری در پی تبی سوزان در غروب یکشنبه ۵ جمادی الآخر ۶۷۲ هجری قمری درگذشت.
در آن روز پرسوز، قونیه در یخبندان بود. سیل پرخروش مردم، پیر و جوان، مسلمان و گبر، مسیحی و یهودی همگی در این ماتم شرکت داشتند. افلاکی میگوید: «بسی مستکبران و منکران که آن روز، زنّار بریدند و ایمان آوردند.» و ۴۰ شبانه روز این عزا و سوگ بر پا بود:
بعد چل روز سوی خانه شدند همه مشغول این فسانه شدند
روز و شب بود گفتشان همه این که شد آن گنج زیر خاک دفین